لابه لای برگ های آن چنار کودکی زنگ تابستان آغاز میشد قاصدک با باد می آمد . شور بودن رنگ تابستان زیبا را شاهپرک بر شاخه می پاشید بی جهت هر سو پریدن خنکای باد را بر خیسی گردن چشیدن با دویدن بر دوچرخه در سراشیبی بی قصد بی تلاش طول کوچه می گذشت از ما. کوچه های خاطراتم کودکی میکرد با ما. دست ها بر چشم رو به دیوار تا صد تا هزارو شصت شانزده تا بسیار هر کسی در کوشه ای پنهان کوچه آرام آرام جستجویی شاد،آسان ناگهان هیاهوهای ما. ناگهان طوفان باد را هم برد قاصدک را کوچه های یاد ها را کودکی مرد. دیگر اما دیگری می خواست هر دیگری. جستجوی که در آن صد بسیار نبود آه طوفان آن چنار پیر یاد ها را خورد آه تهران در دهان خاک در غم مرگ چناران لحظه ها با کودکان مرده اش مرد.